، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

نازنین زهرای من

در افشانی دخترمکرمه مان

لوس بازی مادرانم گل کرده :به بابا اشاره میکنم میگم بابای منه.... میپری بغل بابا میگی نخیر بابای منه ..میگم پس کیه منه میگی :آقای شماس ......................................................................................... اگه خدا بخواد میخوام استارت دوم خونه تکونی رابزنم مییای جارو برقی روبر میداری وبه جای جارو به در ودیوار میزنی میگم:مامان گلم اونو ول کن برو عروسکتو بیار بلافاصله میگی :آخه مگه توی کتاب ننوشته بود: وتعاونو علی البر وتقوی یعنی تو کارای خوب وپاک به هم دیگه کمک کنین خوب منم میخوام بهت کمک کنم دیگه ............................................................................
27 بهمن 1393

رمان ناتمام

سلام  دختر طلای من گفته بودم یه رمان نیمه کاره دارم که دلم میخواد یه روزی تمومش کنم از اونجایی که مامان یه عیب بزرگ داره واون اینه که شارژ سر خود نداره وحتما باید مورد تایید بشه تا کارشو ادامه بده این کارش هم مثل خیلی کارای دیگه نیمه تموم موند یه قسمتی از اونو مینویسم باشد که زمانی اگه خواستی ادامش بدی: .................سنجاقی که زیر روسری زده بود محکم کرد ودو طرف آویزون اونو را روی شانه هایش برگرداند،سبد سبزی ها رازیر آب گرفت وبادست اونارو زیرو رو کرد،بوی جعفری وتره وترخون اون قدر قدرت داشت تا زانو بزنم ویکی از اونا رابردارم،روی لبه حوض نشستم وگفتم:مامان بزرگ ،طاها را دیدی؟چه طور بود خات...
20 بهمن 1393
1